ديشب
ديشب شب جالبي بود اينقدر با دختر دايم خنديدم كه تقريبا هر بار از شدت خنده اشكامون در مي اومد
بعد يه دفعه برگشته اخرشب به من مي گه
اله: بله
دختر دايي : چي مي شد همون موقع كه ادم به دنيا مي اومد اسم شوهرشو بهش مي گفتن من اين همه حرص نمي خوردم
با شنيدن اين جمله من كه از خنده خفه شده بودم
<< Home