آب معدنی

7/03/2005

ديشب

ديشب شب جالبي بود اينقدر با دختر دايم خنديدم كه تقريبا هر بار از شدت خنده اشكامون در مي اومد
بعد يه دفعه برگشته اخرشب به من مي گه
اله: بله
دختر دايي : چي مي شد همون موقع كه ادم به دنيا مي اومد اسم شوهرشو بهش مي گفتن من اين همه حرص نمي خوردم
با شنيدن اين جمله من كه از خنده خفه شده بودم