بيمارستان
بر عكس اكثر دخترايي كه مي رن رشته تجربي تا دكتر بشن من از اولشم به جك و جونور علاقه داشتم
از بيمارستان و دكتر و خون و پرستارو انترن و ان كال و رزيدنت و همه و همه چي كه مربوط به بيمارستان بدم مياد
پريروز سحر مامان بزرگم حالش بد شد برديمش بيمارستان حدوداي ساعت چهار صبح منم ساعت شش صبح بهشون ملحق شدم و تا ظهر اونجا بودم
پرستاراي گنده دماغ عقده اي حالمو بهم مي زنن يوخده بهش رو مي دادي مي اومد مريضو هم ويزيت مي كرد و بيشتر از ايني كه بود واست اشوه مي كرد و پشت چشم نازك مي كرد
توي بيمارستان زياد ياد سريال پرستاران و بخش 17 بيمارستان ال ساينتس مي افتادم
ياد تري ، جرالد ، كانر ، ميچ ، وان ، بن ،... و خيلي از پرستاراي مهربون ديگه
موقعي كه يه بيمار مي اومد تو بخش پرستارش مي اومد بالاي سرش و اسم كوچيكشو بهش مي گفت تا اخر هم با بيمار مهربون و دوست مي موند طوري كه اين حس اعتمادي كه به پرستارش پيدا مي كرد باعث مي شد كه روندي از زندگيشو تعريف كنه
حالا اينجا مريضو اوردن تو بخش قلب داره اهو ناله مي كنه پرستاره بعد از كلي قر و ناز و ادا مياد يه نگا بهش مي ندازه حالا دكتر كجاست و كي مياد اين ديگه با خداست
وقتي ياد يه سري از دوستاي بابام مي افتم كه به خاطر ناراحتي قلبي فوت كردن و چندتا بچه قدو نيم قد باقي گذاشتن قلبم ريش ريش مي شه
اااااااااي پرستاران كجايين كه دلم براتون لك زده
<< Home